معرفی کتاب حرفهای شوید (هفت گام برای حرفهای شدن در بازاریابی شبکهای)
اریک وور در کتاب حرفهای شوید: هفت گام برای حرفهای شدن در بازاریابی شبکهای، با روشهای حرفهای به شما میآموزد که چطور لیست بنویسید، دعوت کنید، معرفی کنید، پیگیری کنید و مشتری را وارد کار کنید. اگر شما بتوانید این چند مهارت را به بهترین شکل انجام دهید در آیندهای نزدیک به ثروتی بزرگ میرسید.
کتاب حرفهای شوید: هفت گام برای حرفهای شدن در بازاریابی شبکهای (7steps to becoming a network marketing professional) موضوعاتی را با زبانی بسیار روان و با روشهای بسیار ساده، ارائه میدهد که هر بازاریاب شبکهای در هر سطحی باید از آن استفاده کند، به ویژه اینکه این کتاب بازاریابی شبکهای را عملی به شما یاد میدهد.
اریک وور (Eric Worre) بیشتر از ۲۵ سال است که رهبری حرفهای بازاریابی شبکهای را بر عهده دارد. او در این مدت ۱۵ میلیارد دلار درآمد داشته و مجموعهای با ۵۰۰۰۰۰ زیر شاخه در بیش از ۶۰ کشور دنیا ساخته است. هم چنین او در مقام مشاور بازاریابی با درآمد سالانهی هفت رقمی به صنعت فروش مستقیم مشورت داده است.
در بخشی از کتاب حرفهای شوید (هفت گام برای حرفهای شدن در بازاریابی شبکهای) میخوانیم:
ویکیپدیا یقهسفید را به این صورت تعریف میکند: «اصطلاح کارمند یقهسفید به شخصی اشاره دارد که، در مقایسه با کارگر یقهآبی که شغلش متضمن کار با دست است، کار حرفهای، مدیریتی، یا اجرایی میکند. عموماً کارهای یقهسفید در دفتر یا اتاق انجام میشوند.»
من به کسی که به استخدام یک نفر دیگر درمیآید تا کاری غیر از کار یدی یا فروش انجام دهد کارمند یقهسفید میگویم.
خیلی از مردم شغلهای یقهسفید را انتخاب میکنند، چون در بین گزینههای موجود این دسته از شغلها بیشترین مقبولیت را در جامعه دارند. تا مدتهای زیادی این شغلها گزینهی مطمئن و بدون ریسک بودند. اخیراً وضعیت این شغلها تغییر کرده. این شرط ضمنی که اگر به شرکت وفادار باشید، شرکت به شما وفادار خواهد بود، خیلی وقت است که دیگر اعتبار ندارد.
من کارمند یقهسفید هم بودهام. طبق تجربهی من، دو نوع از افراد هستند که این گونه کارها را انجام میدهند: آدمهای کامیاب و آدمهای کارگریز.
کامیابها کسانی هستند که میخواهند عملکرد عالی داشته باشند. آنها جاهطلب، باانگیزه، و پرانرژی هستند. آنها ایدههای زیادی دارند و میخواهند که از نردبان شرکت بالا بروند. این ویژگیها خیلی خوب هستند. ولی آدمهای کامیاب یک نقطه ضعف دارند.
لحظهای که فرد تصمیم میگیرد که کامیاب بشود، تبدیل به هدف میشوند. رئیسش او را تهدیدی برای صندلی خود میبیند، برای همین نمیگذارد از نردبان بالا بیاید یا سعی میکند به شهرت او ضربه بزند. همکارانش او را آدمی میبینند که یا چوب لای چرخ آنها میگذارد یا مانع آنها در گرفتن ارتقاء میشود، برای همین تمام سعیشان را میکنند تا موفقیتهای او را به حداقل برسانند.
در نتیجه، برای اینکه شخص کامیاب باقی بماند و در این محیط خصمانه دوام بیاورد، باید یک چیز را که اصلاً ربطی به کارایی آنها ندارد خوب یاد بگیرد؛ باید سیاسترا یاد بگیرد. او باید یاد بگیرد که چطور در دنیای سیاسی با تضعیف کردن دشمنان خود و تقویت کردن رابطهاش با آدمهای بانفوذ اهدافش را پیش ببرد. در واقع، بعضی از موفقترین افراد در دنیای شرکتی اصلاً کامیاب نیستند. آنها سیاستمدار به تمام معنا هستند.
در نتیجه، اگر تصمیمتان این است که در محیط شرکتی کار کنید و کامیاب شوید، باید این واقعیت را هم بپذیرید که باید سیاستمدار خوبی شوید.
حالا دربارهی کارگریز صحبت میکنیم. اینها کسانی هستند که از سیاست متنفر هستند، ولی به شغل احتیاج دارند. آنها یاد نمیگیرند که کامیاب جاهطلب باشند. آنها خودشان را متمایز نمیکنند؛ در جلسات قاطعانه صحبت نمیکنند؛ ایدهی جدیدی مطرح نمیکنند. آنها از تلاش و رقابت میگریزند. سرشان را پایین میگیرند و کاری را که به آنها گفته میشود انجام میدهند. آنها به اندازهای که پشت سرشان بدگویی نشود کار میکنند. فقط امرار معاش میکنند.
فهرست مطالب
مقدمه
فصل اول: بازاریابی شبکهای بینقص نیست… فقط بهتر است
فصل دوم: اگر میخواهید در بازاریابی شبکهای مشغول شوید، مثل حرفهایها کار کنید.
فصل سوم: مثل هر حرفهی دیگری، نیاز دارید که چند مهارت را یاد بگیرید
فصل چهارم: مهارت شمارهی ۱: یافتن مشتری احتمالی
فصل پنجم: مهارت شمارهی ۲: دعوت از مشتری احتمالی برای آشنایی درست با محصول یا کارتان
فصل ششم: مهارت شمارهی ۳: معرفی کردن کار به مشتری احتمالی
فصل هفتم: مهارت شمارهی ۴: پیگیری کردن مشتری احتمالی
فصل هشتم: مهارت شمارهی ۵: تبدیل کردن مشتری احتمالی به مشتری قطعی یا توزیعکننده
فصل نهم: مهارت شمارهی ۶: کمک به تازهواردها برای شروعِ درست کار
فصل دهم: مهارت شمارهی ۷: مراسمهای تبلیغاتی
فصل یازدهم: برای رسیدن به هر چیز باارزشی زمان لازم است
فصل دوازدهم: به زحمتش میارزد
دربارهی نویسنده
بخشی از کتاب حرفه ای شوید اثر اریک وور:
روزی را به یاد می آورم که برای اولین بار بازاریابی شبکه ای به من معرفی شد. ژانویه ی ۱۹۸۸ بود. ۲۳ سالم بود و توی کار فروش املاک بودم و برای شرکت کوچک بابام و دوستش، جان جویس، کار می کردم.
تازه ازدواج کرده بودم و یک پسر بچه داشتم. خرجم از دخلم بیشتر شده بود و ترس به جانم افتاده بود. سال قبلش من بابت کمیسیون فروش املاک حدود ۴۵۰۰۰ دلار درآمد داشتم. پول خوبی بود، ولی مشکل این بود که خرجم حدود ۶۰۰۰۰ دلار شده بود و هیچ پولی برای پرداخت مالیات هایم، که چند ماه دیگر موعدشان سر می رسید، نداشتم.
وقتی آن روز جان جویس پهلوی میز من آمد و گفت «اریک، فکر کنم یک راهی پیدا کرده ام که بتوانیم مقداری پولِ بیشتر در بیاوریم»، به او گفتم «خب، توضیح بده!» او گفت که یکی از دوستان خوبش می خواهد چیزی را به ما نشان بدهد و ما را دعوت کرده که به منزلش برویم. من و جان و بابام سوار ماشین شدیم و رفتیم تا ببینیم قضیه چی هست.
وقتی رسیدیم، دوست جان ما را به اتاق نشیمنش برد و یک نوار داخل دستگاه ویدئو گذاشت و دکمه ی پخش را زد. نشستم و آن فیلم دیوانه کننده را دیدم. توی فیلم مدام ویلا و لیموزین نشان میداد و آدم هایی که می گفتند تقریبا یک شبه پولدار شده اند. آن قدر فیلم رؤیایی بود که اصلا باور نمی کردم حقیقت داشته باشد. برای همین به بقیه گفتم که به نظرم کار خوبی نیست و از آن خوشم نیامده است. فیلترهای ذهنی من ورودی های عقلم را بسته بودند. اما یک اتفاق جالبی افتاد. بابام و جان گفتند «باشه، کار خوبی نیست، ولی ما این کار را انجام می دهیم».
این حرف تأثیر زیادی روی من گذاشت، چون تنها چیزی که برای من از ان ورشکستگی و مقروض بودن بدتر بود این بود که ببینم این دو نفر بدون من پول پارو کنند. برای همین، نظرم را عوض کردم و بابام را کشیدم کنار و ازش پرسیدم که پول به من قرض می دهد که وارد آن کار بشوم یا نه. خدا را شکر قبول کرد، چون به محض اینکه وارد بازاریابی شبکه ای شدم زندگیم از این رو به آن رو شد.
وقتی کارم را شروع کردم، مثل اکثر مردم به این شغل نگاه کردم، یعنی در واقع اصلا آن را شغل حساب نکردم. وارد کار شدم، چندتا تلفن زدم، و امیدوار بودم که با زمان سنجی و موقعیت سنجی شانس بیاورم و چند دلاری به جیب بزنم. این روش اولش جواب داد. کمی پول درآوردم. کِیف کرده بودم. ولی باید یک چیز را اینجا فاش کنم. آن چند ماه اول، تنها استراتژی من این بود که خیلی سریع، قبل از اینکه بابام به دوستان و آشناهایش زنگ بزند، من به آنها زنگ بزنم. می گفتم اگر با آنها تماس بگیرم و بگویم که بابام و جان جویس هم توی این کار هستند، و آنها را به یک جلسه ی حضوری یا تماشای فیلم بکشانم، اگر به کار علاقه مند می شدند، دیگر بابام مخالفتی نمی کرد، چون من زیر شاخه ی او بودم، این روش تا حدودی موفق بود، ولی همان طور که می دانید، دوامی نیاورد.
سه ماه بعد از شروع به کار، درآمد من از بازاریابی شبکه ای قطع شد. با قطع شدن در آمدم، دیدگاه مثبتم هم کاملا از بین رفت. به این و آن گیر می دادم و می گفتم آنها مسئول عدم موفقیت من هستند؛ می گفتم سرشاخه ام کمک چندانی به من نکرد؛ شرکت آموزش کافی در اختیار من نگذاشت؛ افراد زیادی را نمی شناسم؛ چون سنی ندارم، کسی به حرف من اعتنا نمی کند. به محصول شرکت، به خود شرکت، و به اقتصاد کشور گیر می دادم. به همه گیر می دادم، الا خودم. من یک مشکل بزرگی داشتم. گیر دادن به در و دیوار برای من پول نمی شد. بعد از اولین کمیسیونم در بازاریابی شبکه ای، از کار املاک فاصله گرفته بودم. خیلی طول می کشید تا باز با فروش ملک کمیسیون بگیرم. هیچ مدرک دانشگاهی هم نداشتم، برای همین یافتن یک کار با درآمد آبرومندانه اساسا غیرممکن بود. تنها جایی که می توانستم بروم و مقداری پول نقد درآورم همان بازاریابی شبکه ای بود.
برای همین، سرم را انداختم پایین و رفتم سر کار. اولش سخت بود. در واقع، در سه سال اول، من مجموعه ام را هفت بار بازسازی کردم! آن را می ساختم، ولی زود از هم می پاشید. می ساختم، باز از هم می پاشید. این ساختن و متلاشی شدن مدام تکرار می شد.
بعد از این سه سال، حسابی دلسرد شده بودم. تقریبا هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود. ناگهان اتفاقی افتاد که زندگیم را از این رو به آن رو کرد. این اتفاق ترکیبی از دو عامل بود. شب قبل از گردهمایی شرکت بود و من داشتم یک برنامه ی خبری از تلویزیون می دیدم. برنامه یک مهمانی داشت که متخصص موضوعی بود که الان به خاطر ندارم. در ذهنم این گذشت که چطور یک نفر می تواند در آن موضوع متخصص بشود؟» تنها پاسخی که به ذهنم رسید این بود که آن شخص باید تصمیم گرفته باشد که باتجربه بشود، تا آنجا که می تواند یاد بگیرد، مرتب کتاب بخواند، با دیگران درباره ی آن موضوع صحبت کند، و آن قدر آن را خوب یاد بگیرد که متخصص و خبره ی آن موضوع شود.
از فردای آن شب به گردهمایی شرکت، رفتم و فوق ستاره ها را می دیدم که پشت سر هم روی صحنه می آمدند. ناگهان به خودم آمدم. متوجه شدم که اگر واقعا طالب باشم، می توانم متخصص بازاریابی شبکه ای بشوم. باید روی مهارت ها تمرکز می کردم. باید حسابی تمرین می کردم تا متخصص شوم و هیچ کس نتواند جلودارم شود.
تا قبل از آن لحظه، همیشه منتظر یک فرشته ی نجات بودم. منتظر بودم شانس به من رو بیاورد. امید داشتم که یک فوق ستاره وارد مجموعه ام بشود و اوضاع را به نفع من تغییر دهد. از طرف دیگر، می ترسیدم اگر این اتفاق به زودی نیفتد، فرصت را از دست بدهم. در یک لحظه همه چیز تغییر کرد. متوجه شدم که نباید دل نگران بخت و اقبالم باشم. زمان سنجی و موقعیت سنجی خوب بودند، ولی برای موفقیت بلندمدت لازم نبودند. نباید نگران بالاشاخهای خودم میبودم یا در به در دنبال آدم مناسب این کار می گشتم. نباید نگران هیچ چیز می بودم. فقط باید در این کار متخصص و خبره می شدم. آن روز تصمیم گرفتم که هدفم را تغییر دهم و مهارت های لازم را برای تبدیل شدن به یک حرفه ای در بازاریابی شبکه ای در خودم تقویت کنم. این روز خاص زندگیم را زیرورو کرد. از آن وقت تا حالا زندگیم همه اش ماجراجویی شگفت انگیز بوده است. بازاریابی شبکه ای شغل من شد. من آزادی زمان کامل دارم. با فوق العاده ترین آدم ها در سرتاسر جهان ملاقات کرده ام. توانسته ام بر زندگی صدها هزار نفر تأثیر بگذارم و از آنها تأثیر بگیرم، به همه جای دنیا بروم، به اهداف مهم خودم برسم، و از همه مهم تر، در این مسیر فرد بهتری بشوم. همه ی اینها برای من اتفاق افتاد و می تواند برای شما هم اتفاق بیفتد. در این کتاب، اصول بنیادی ای را در اختیار شما می گذارم که با راهنمایی آنها می توانید در بازاریابی شبکه ای حرفه ای شوید. این اصول در چند دهه ی گذشته حسابی به کار من آمده اند و میدانم که خیلی خوب به کار شما هم خواهند آمد.
به دنیای حوادث شگفت انگیز خوش آمدید!
✅ اگه دنبال موفقیت در بازاریابی شبکه و آشنای کامل در این حرفه را دارید حتما با اریک وور حرفه ای شوید
✅ اریک وور تمامی رازهای موفقیت خودش را بهتون یاد میده
✅ اگه میخواید حرفه ای شوید باید از حرفه ای ترین فرد در بازاریابی شبکه ای یاد بگیرید